رها
باز هم از تو گفتن تمام زندگیم ... نمی دانی چقدر دلم برایت تنگ شده ...
به هر جایی می نگرم تو را می بینم . می خواهم خودم را و گذشته را
فراموش کنم . بی هدف و سرگردان در میان دریای نومیدی به دنبال
روزنه ی امیدی می گردم .
می دانم روزگاری نه چندان دور هنگامیکه شاد و خندان در کنار یار و
همدمت با او از عشق و محبت سخن می گویی ، تندبادی کتابی را برایت
به ارمغان می آورد . بر روی کتاب نوشته* نامه های دلتنگی * و چشمانی
که لبریز اشک است و تو را عاشقانه نگاه می کند . یک لحظه می
گویی : این چیست ؟ و این زن کیست ؟ آه ای خدای من ... مگر می شود
تو مرا زخاطر برده باشی ؟! ... یار تو ندا سر می دهد : چیست این کتاب ؟
و تو باز می کنی غمنامه ی عمر مرا ... نامه های دلتنگی
چه طوفانی در دلت بر پا می شود ... به خاطرت می آید این نگاه و این
اشک غم را ... زیر لب زمزمه می کنی : ای خدا ! این عزیز من است که
روزگاری عاشقش بودم ... چه لحظه ی زیبایی ، اشک یک مرد هم
تماشایی ست ... این گل نرگس عمرم بود که پرپرش کردم ... در کنار تو
نگارت این شده سوالش : مرد من چرا خاموشی ؟ باز هم نگاه تو می
خواند خاطرات زمان آشنایی . دلبستن و در محبت و عشق هم گم
گشتن . خدایا چه تقدیری ... چه تقدیری !؟! می دانم که تمام وجودت صدا
می کند مرا : نرگسم ، گل من ، هیچکس تو نمی شوی برای من . تا ابد به
یاد تو می ماند این دل من ... باز هم چشمانم تو را می جوید و فریاد می زند :
تو که کردی فراموشم ... ز یاد بردی تو آغوشم ... منم آن آشنای تو ، گل تو
، نرگس شب های تار تو ... بخوان غمنامه ی عمرم ... شده جانم فدای
تو ... تو بودی همدم و یارم ... تو گفتی من وفادارم ... بهارم را خزان دیدم ...
تو را با دیگران دیدم ...
بگو با یار خود این را : مردی تنها نوشته نامه های درد و دلتنگی ...
عجب یاری !!! کجا رفته وفاداری ... کجاست مهر تو و عشقت ؟! عجب یار
وفاداری !!!
به هر جایی می نگرم تو را می بینم . می خواهم خودم را و گذشته را
فراموش کنم . بی هدف و سرگردان در میان دریای نومیدی به دنبال
روزنه ی امیدی می گردم .
می دانم روزگاری نه چندان دور هنگامیکه شاد و خندان در کنار یار و
همدمت با او از عشق و محبت سخن می گویی ، تندبادی کتابی را برایت
به ارمغان می آورد . بر روی کتاب نوشته* نامه های دلتنگی * و چشمانی
که لبریز اشک است و تو را عاشقانه نگاه می کند . یک لحظه می
گویی : این چیست ؟ و این زن کیست ؟ آه ای خدای من ... مگر می شود
تو مرا زخاطر برده باشی ؟! ... یار تو ندا سر می دهد : چیست این کتاب ؟
و تو باز می کنی غمنامه ی عمر مرا ... نامه های دلتنگی
چه طوفانی در دلت بر پا می شود ... به خاطرت می آید این نگاه و این
اشک غم را ... زیر لب زمزمه می کنی : ای خدا ! این عزیز من است که
روزگاری عاشقش بودم ... چه لحظه ی زیبایی ، اشک یک مرد هم
تماشایی ست ... این گل نرگس عمرم بود که پرپرش کردم ... در کنار تو
نگارت این شده سوالش : مرد من چرا خاموشی ؟ باز هم نگاه تو می
خواند خاطرات زمان آشنایی . دلبستن و در محبت و عشق هم گم
گشتن . خدایا چه تقدیری ... چه تقدیری !؟! می دانم که تمام وجودت صدا
می کند مرا : نرگسم ، گل من ، هیچکس تو نمی شوی برای من . تا ابد به
یاد تو می ماند این دل من ... باز هم چشمانم تو را می جوید و فریاد می زند :
تو که کردی فراموشم ... ز یاد بردی تو آغوشم ... منم آن آشنای تو ، گل تو
، نرگس شب های تار تو ... بخوان غمنامه ی عمرم ... شده جانم فدای
تو ... تو بودی همدم و یارم ... تو گفتی من وفادارم ... بهارم را خزان دیدم ...
تو را با دیگران دیدم ...
بگو با یار خود این را : مردی تنها نوشته نامه های درد و دلتنگی ...
عجب یاری !!! کجا رفته وفاداری ... کجاست مهر تو و عشقت ؟! عجب یار
وفاداری !!!